Samstag, Januar 27, 2007

Dīrast Gâliyâ!

اما، هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان
جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت‌رنگ که پامال رقص تست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط وخالش: هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی‌گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان

دیرست، گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است

در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد

Keine Kommentare: