Mittwoch, Dezember 27, 2006

Âb sūye Jegar baram!


آمده ام که سر نهم، عشق ترا به سر برم، ور تو بگوييم که ني، ني شکنم، شکر برم، آمده ام چو عقل و جان، از همه ديده ها نهان، تا سوي جان و ديدگان مشعلهء نظر برم، آمده ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم، آمده ام که زر برم، زر نبرم خبر برم، گر شکند دل مرا، جان بدهم به دلشکن، گر ز سرم کله برد، من ز ميان کمر برم، اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟ اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟ آنکه ز زخم تير او، کوه شکاف ميکند، پيش گشاد تير او، واي اگر سپر برم، گفتم آفتاب را، گر ببری تو تاب خود، تاب تو را چو تب کند، گفت بلی اگر برد، آنکه ز تاب روی او نور صفا به دل کشد، وانکه ز جوی حسن او آب سوی جگر برم، در هوس خيال او همچو خيال گشته ام، وز سر رشک نام او، نام رخ قمر برم، این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من، گفت بخور، نمی خوری، پیش کسی دگر برم؟

Sârebân, Bâre man oftâd; Xodâ râ, Madadī!


Samstag, Dezember 02, 2006

خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب
















رو که سوی راستی بسیچ نداری
مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری
دایم پنداشتی که داری چیزی
هیچ نداری خبر که هیچ نداری
تا کی گوئی که بوده‌ام به بسیچ ات
کانچه بود در پس بسیچ نداری
خاطر خاقانی از بسیچ ببردی
ز آنکه دل مردمی بسیچ نداری