Donnerstag, Januar 17, 2008

صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا برخیز


به زاری گفت کاوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم؛

اگر صد گوسفند آید فرا پیش
برد گرگ از گله قربان ِ درویش

چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد، مستان؛

فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک؟

ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
چرا بر من نگردد باغ زندان؟

پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری؟

فرو مرده چراغ عالم افروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز؟

چراغم مرد بادم سرد از آنست
مهم رفت آفتابم زرد از آنست

به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن؛



صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد؛

زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند؛

چو کار افتاده گردد بینوائی
درش در گیرد از هر سو بلائی

به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ

چنان از خوشدلی بی‌بهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد

چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت؛

عنان عمر ازینسان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است؛

کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری

مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند؛

جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخوئی توان زین دیو رستن

مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را

چو دارد خوی تو مردم سرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی؛



مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست

که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک

بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی

نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است؛

نشاید آهنین تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ

زمین نطعیست ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد

بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این طشت

هر آن ذره که آرد تند بادی
فریدونی بود یا کیقبادی

کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست؛

که می‌داند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال؛

بهر صدسال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر

نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را؛

به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن؟

ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازی است؛

نمی‌خواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور؛

شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار؛

به صد فن گر نمائی ذوفنونی
نشاید برد ازین ابلق حرونی؛

چو گربه خویشتن تا کی پرستی؟
بیفکن از بغل گربه که رستی

...

وای اگر از پس امروز بود فردایی